سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمان ناخوانده (قسمت چهارم)

خداروشکر آخرین آمپول هم خیلی اذیت نکرد و جمعه شبمون هم به خیر گذشت. شنبه عزیز برامون ناهار درست کرد و بابا هم عکس مایع ماشین ظرفشویی رو فرستاد و عزیز زحمت کشید از سرکوچه برامون خرید،  شب هم با بابامسعود رفتیم دکتر که خلوتتر از شبای قبل بود، بعد از یک ساعت بابا ویزیت شد و برای بابا هم آمپول رسیژن و قرص فاموتیدین تجویز کرد و خواسته بود روز پنجم هم بابا سی تی بگیره و دوباره بره پیش دکتر. یکشنبه نوزده اردیبهشت من دیگه بهتر شده بودم، با بابا رفتیم و اولین آمپولو تزریق کرد و اومدیم خونه، تا رسیدیم شما و بابا رفتید حمام و خاله سارا هم زنگ زدو گفت دارن میان خونه ما، نزدیک که بودن من رفتم در حیاط رو باز کردم و اومدم  ...
31 ارديبهشت 1400

مهمان ناخوانده (قسمت سوم)

حسابی این روزها بهانه گیر شده بودی همش میگفتم کاش تو خوب بودی و مبتلا نشده بودی و میرفتی پیش خاله سارا یا مامانی و بابایی هم خیالمون ازت راحت بود هم سرت گرم میشد هم ما میتونستیم بیشتر استراحت کنیم ما که حال و حوصله درست حسابی نداشتیم شما هم هر دقیقه یک چیزی میخواستی و با ممنوعیتهایی هم که داشتیم و نمی تونستیم جایی بریم بیشتر اعصابمون خرد میشد. چهارشنبه بعدازظهر سرزدیم مطب دکتر که استعلاجیمو بگیریم که خیلی شلوغ بود و منشیش گفت شب بیا برات بنویسم، برگشتیم خونه و آمپول رو برداشتم و رفتیم مطب، البته یک ساعتی زودتر از دفعه قبل و اینار هم شکمی تزریق کردم که عوارض کمتری داشته باشه. یک کمی دوباره ضعف و سنگینی سر داشتم اما اصلا مثل دفعه قبل نبو...
30 ارديبهشت 1400

مهمان ناخوانده (قسمت دوم)

خلاصه اومدیم خونه و داروهارو مطابق دستور پزشک شروع کردم خلاصه سارا هم مدام زنگ میزد غذا بیارم میگفتم نه بابا به خدا دیروز ماهیچه گداشتم کلی هم از سوپی که دادی مونده. از اون طرف هم عزیز به بابا اصرار که چی براتون درست کنم و بالاخره با نظر شما بابا گفت لوبیا پلو برامون درست کنه. شنبه از بعد ازظهر می افتادی کف خونه و هی میگفتی پاهام درد میکنه مغزم در میکنه و ناله میکردی و دیگه شب بود که تب کردی قبل از خواب بهت پلاژین و استامینوفن دادم ولی در مقابل تبت بی تاثیربودم یه تب مقاوم بد که اصلا نمیتونستیم بیاریمش پایین، بابا به من گفت بخواب من بیدارم اما اصلا نتونستم بخوابم و تمام مدت بین دوتا اتاق راه میرفتم و مدام تبتو میگرفتم دیگه برات شیاف زد...
30 ارديبهشت 1400

مهمان ناخوانده (قسمت اول)

عجب... که هنوزم میشینم و فکر میکنم که ایشون سر و کله اش از کجا توی زندگی ما پیدا شد... گاه گاهی تو مسیر برگشت تو این یکی دو روز اخیر تک سرفه هایی داشتم اما خوب همش تصور میکردم به خاطر روزه گرفتن گلوم خشک میشه، سه شنبه هفتم اردیبهشت شرکت طبق روال سالهای قبل بهمون افطاری داد، بابا که اومد خونه گفتم یکی از این افطاری هارو ببریم برای باباینا، بابا هم گفت بذار بعد از افطار که خیاباونا خلوت تره، بعداز افطار رفتیم سمت خونه باباینا، بابا مسعود تو ماشین موند و من شما چند دقیقه ای رفتیم بالا و مامانی که میدونست داریم میریم برامون مرغ سوخاری درست کرده بود، تا رسیدیم و غذارو دادیم مامانی سریع برامون غذا کشید و گفت کاش میموندید همی...
30 ارديبهشت 1400

سند زمین به تاریخ اولین روز اردیبهشت سال 1400

 و اما امروز... امروز قرار بود روز خوب خوب ما باشه البته هم که بود تا نزدیکای افطار، اما تو این پست قرار فقط از حال خوب امروز برات بنویسم و نمیخوام با هیچ چیزی از شیرینیش کم بشه. امروز بالاخره بعد از چندین ماه استرس، باتفاق عمو احمد و خاله سارا رفتیم محضر و کارهای سند رو انجام دادیم. تو این ماه ها، جمع و جور کردن هزینه ها و پاس شدن چک ها خیلی اذیتمون کرد اما خداروشکر که تموم شد و همه چیز به خیر و خوشی پیش رفت. مهمتر از همه خوشحالی و آسودگی خیال باباناصر بود. آخه بابایی انقدر سر خونه خاله سارا و گرفتن سندش اذیت شده بود که از روزی که من و خاله و عمو احمد و بابامسعود برای زمین اقدام کرده بودیم، کلی توصیه پیگیری بهمون دا...
1 ارديبهشت 1400
1